داستان باران آرام باش ، توکل کن ، تفکر کن ، سپس آستینها را بالا بزن ، آنگاه دستان خداوند را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده است |
|||||||||||||||||
چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:, :: 8:25 :: نويسنده : باران
سلام دیشب با آقای م چت نکردم. میترسم معتاد بشم. چقدر این روزا دلم میگیره. دوست داشتم یک بابایی مثل آقای م داشتم که هم مهربون باشه و هم تحصیلکره. هر وقت دلم گرفت بشینم باهاش صحبت کنم و اونم منو راهنمایی کنه. امروز صبح که بیدار شدم دلم بدجوری گفته بود. همینجوری که آماده میشدم داشتم تو دلم با خدا حرف میزدم. خدایا اونموقع که درسم تموم شد و میخواستم بیام ایان برای اولین بار بود که میخواستم تو زندگیم فداکاری کنم. خاطر مامان و برادر و خواهرم. گفتم خدایا من برمیگردم تو هم یک زندگی خوب برام درست کن. الان 3 ساله که برگشتم. چی شدم؟ هیچی. حتی تو خونه خودم آرمش ندارم. اوجا دیگه خونه من نیست. انگار تو اون خونه غریبه ام. همش با برادم و بچش دعوام میشه. خدایا اینجوری جواب فداکاری بنده هاتو میدی؟
نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها تبادل لینک هوشمند برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان آرام باش و آدرس story-of-baran.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. نويسندگان
|
|||||||||||||||||
|